توی بیمارستان کنار دستم دختری بود که دوستش برایش آب میوه خریده بود.آن طرف تر پسربچه ای از شهر بندرعباس حدود ٥ساله خسته و نالان کنار مادرش نشسته بود که آنقدر خسته بود که ذهنش درگیر پسرش نبود که نگاهش به دختری است که اب میوه میخورد.
دخترک نصف و نیمه اب میوه رو خورد و هنگام رفتن اب میوه باقی مانده رو به دست پسرک داد.پسرک نگاه به مادرش کرد،مادر آنقدر نگاه نگران و خسته داشت که نگاه پسرش را نفهمید.
پسربچه با ذوق شروع به خوردن کرد.
و من هم چنان با بهت به صحنه نگاه میکردم.
با خودم فکر کردم که شاید دلش به رحم آمده و نتوانسته نگاه ِپسربچه را تاب بیاورد.....سخت بود اگر میخواستم فکر کنم شاید چون از اهالی شهردیگری بود هم چنین اجازه ی به خودش داده بود..در محیط بیمارستان محیط سرشار از بیماری ...اب میوه نصف و نیمهِ یک بیمار ...آن هم به یک بچه کوچکِ بیمار
انسان های بخشنده ی هستیم اما گاهی به اشتباه بخشش میکنیم..دلم تاب نیاورد.
#عینکِ من
#زینب غالبی(آبان دُخت)
#تاریخ ٢١مرداد١٣٩٦